FARALinkپنجشنبه / ۲۸ تیر / ۱۴۰۳ - 18 July, 2024
پنجشنبه / ۲۸ تیر / ۱۴۰۳ - 18 July, 2024
حکایت های جالب و پندآموز بهلول دانا
 سایت نمناک / ۱۴۰۳/۰۴/۱۸
حکایت های جالب و پندآموز بهلول دانا
داستان و حکایت های جالب و پندآموز بهلول برای همه آشناست حکایت هایی که در هرکدام بهلول حرفی برای گفتن و اثبات خیلی چیزها دارد.در ادامه چند حکایت جالب از وی بخوانید.
  در حال انتقال به متن خبر

سرگرمی گوناگونحکایت های جالب و پندآموز بهلول دانا کد مطلب : 30027 زمان مطالعه : 9 دقیقه داستان و حکایت های جالب و پندآموز بهلول برای همه آشناست حکایت هایی که در هرکدام بهلول حرفی برای گفتن و اثبات خیلی چیزها دارد.در ادامه چند حکایت جالب از وی بخوانید.نگاهی به زندگی و حکایت های بهلول دانا

با خواندن حکایت های بهلول یاد میگیریم خیلی از رفتارهای ناشایست از قبیل تمسخر و قضاوت عجولانه و یا... خود را کنار بگذاریم حکایت هایی که به موارد پندآموز و جالبی اشاره کرده است و در ادامه این بخش از نمناک مهمترین آنها را می خوانید.

بهلول دانا که بود و در زمان کدام امام می زیست؟

بهلول، یکی از عقلای مجانین سدهٔ دوم هجری و معاصر هارون الرشید بود. هارون و خلفای دیگر از بهلول موعظه می طلبیدند. بهلول را از شاگردان امام کاظم (ع) دانسته اند و از اصحاب امام جعفر صادق (علیه‌السلام) به شمار آمده(الذریعة الی تصانیف الشیعة، ج‌8، ص62) و به روایتی، عموزاده‌ هارون‌الرشید بوده است.(مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، ص637)

دلیل دیوانگی بهلول اینطور عنوان شده است که زمانی که بهلول از سوی هارون الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به جنون زد تا جانش در امان بماند. طبق گفته ها، بهلول دانا در سال 190 یا 192 قمری درگذشت.حکایت بهلول و وزیر

روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت:خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است.

بهلول جواب داد:پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی.

همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.حکایت شیرین بهلول و تقسیم عادلانه

گویند روزگاری کار بر ایرانیان دشوار افتاده بود، و آن دشواری دندان طمع عثمانی را تیز کرده و سلطان عثمانی به طمع جهانگشایی چشم بر دشواری های ایرانیان دوخته بود. پس ایلچی فرستاد که همان سفیر است، تا ایرانیان را بترساند و پس از آن کار خویش کند.

ایلچی آمد و آنچنان که رسم ماست با عزت و احترام او را در کاخی نشاندند و خدمت ها کردند. به روز مذاکره رسمی وکیلان همه یک رای شدند که این مذاکره حساس است و بدون بهلول رفتن به آن دور از تدبیر کشورداری است.

وزیر که خردمند بود گفته وکیلان مردم پذیرفت و بهلول را خواست و خواهش کرد او هم همراه باشد. بهلول که هشیار بود و با نیک و بد جهان آشنا، هیچ نگفت و پذیرفت.

سفره گستردند و آنچنان که رسم ماست به میهمان نوازی پرداختند. بهلول روبروی سفیر عثمانی در آن سوی سفره نشسته بود.

پلو آوردند در سینی های بزرگ، و بر سفره چیدند، زعفران بر آن ریخته و به زیبایی آراسته. سفیر عثمانی به ناگهان کاردی برگرفت و هر چه زعفران بر روی پلو بود به سوی خویش کشید و نگاهی به بهلول انداخت.

بهلول هیچ نگفت. قاشقی برداشت و با ادب بسیار نیمی از زعفران سوی خود آورد و نیم دیگر برای سفیر گذاشت. سفیر برآشفت و با کارد خویش پلو را به هم زدن آغاز کرد. آنچنان بلبشویی شد که کمتر زعفرانی دیده می شد و بخشی از پلو هم به هر سوی سفره پراکنده شده بود.

بهلول دست در جیب کرد و دو گردو به روی پلو انداخت. سفیر آشفته شد و تاب نیاورد و خوراک وانهاد و دستور رفتن داد.

عثمانی ها بی خوردن خوراک و با شتاب بر اسب ها نشسته و رفتند. وزیر که خردمند بود اما در کار بهلول وامانده و از ترس رنگش مانند زعفران گشته، نالان شد و به بهلول گفت این چه کاری بود، همه کاسه کوسه ها به هم ریخته شد و آینده ناروشن است.

بهلول پاسخ داد مذاکره پایان یافت و بهتر از آن شدنی نبود. وزیر چگونگی آن پرسید. همگان ادب بهلول بر سفره دیده بودند و او بی کم و کاست تدبیر خویش نیز بگفت.

سفیر آنگاه که کارد برگرفت و همه زعفران سوی خویش کشید، دو چیز گفت. نخست آن که با کارد آغازید و نه با قاشق، یعنی که تیغ می کشیم و دیگر اینکه همه جهان از آن ماست، تسلیم شوید.

من قاشق برداشتم و نیمی پیش کشیدم. یعنی که نیازی به تیغ کشیدن نیست، نیم از آن شما و نیمی هم از ما. او برآشفت و پلو به هم زد و من نیز دو گردو انداختم. و این گردو که در قم و ری به آن جوز هم گویند، چون دو شود همه دانند که چه گوید، شما چگونه ندانی، مگر ایرانی نیستی. وزیر شرمگین شد و آفرین ها بر بهلول خواند.

و بدین گونه است که بهلول را که به راستی دیوانه ای بود الپر، و دیوانگی های بسیار داشت، دانا نیز گفته اند، از آنجا که به روز حادثه خردمندتر از هر فلسفه باف گنده دماغ و فقه خوان خشک مغز بود.

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_حکایت های پند آموز بهلول، عاقل ترین دیوانه

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند.

سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه آوردند.

هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گرفت:اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست.

عیسی با حالتی عصبی فریاد زد :وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی؟

بهلول خندید و گفت :صاحب اربده سومین دیوانه هست.

هارون از کوره در رفت و فریاد زد :این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.

بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت :تو هم چهارمی هست هارون !

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_حکایت شکار رفتن بهلول و هارون

روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد.

خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد. بهلول گفت احسنت !!!

خلیفه غضبناک شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟

بهلول جواب داد :احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_حکایت زیبای بهلول و سوداگر

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.

آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.

باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.

سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود.

فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت.

بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم.

ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم. مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_حکایت جالب و داستان ازدواج بهلول

جوانی نزد بهلول آمد و پرسید:من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم! سبب چیست که پدر می گوید:زن بگیر، درست میشود!

بهلول گفت:حکمت آن است که پس از ازدواج دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید.

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_حکایت بهلول در قبرستان

نقل کرده اند بهلول چوبی را بلند کرده بود و بر قبرها می زد.

گفتند:چرا چنین می کنی؟

بهلول گفت:صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتی در دنیا بود دایم می گفت:باغ من، خانه من، مرکب من و... ولی حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_حکایت بهلول و هارون؛ داستان بهلول در مورد قیامت

نقل کرده اند که بهلول، بیشتر اوقات در قبرستان می نشست. روزی هارون به قصد شکار از محل قبرستان عبور می کرد و چون به بهلول رسید گفت:بهلول چه می کنی؟

بهلول جواب داد:به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می کنند، نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند.

هارون سوال کرد:آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟

بهلول گفت:به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا خوب داغ شود.

هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.

آنگاه بهلول گفت:ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی.

هارون پذیرفت و بهلول روی تابه ی داغ ایستاد و فوری گفت:بهلول و خرقه و نان جو و سرکه.

و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.

پس بهلول گفت:ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده و از تجملات دنیایی بهره ای ندارند آسوده بگذرند و آنها که پای بند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_داستان بهلول درباره وجود خداوند

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه‌ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید:

من در سه مورد با امام صادق کاملا مخالفم!

یک اینکه می گوید:خداوند دیده نمی‌شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید:خدا شیطان را در آتش جهنم می‌سوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می‌گوید:انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد، اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت:ماجرا چیست؟

استاد گفت:داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید:آیا تو درد را می بینی؟

گفت:نه

بهلول گفت:پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا:مگر نمی‌گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.

_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_حکایت بهلول و مرد کفشدوز دزد

بهلول که خانه ای نداشت، بدنبال مکانی برای سکونت بود. لذا در مخروبه ای در آخر شهر ساکن شد. در کنار این مخروبه، مرد کفشدوزی نیز خانه داشت. موقعیت خانه کفشدوز به گونه ای بود که کاملا به خرابه و همچنین بهلول نظارت کامل داشت.

بهلول از مال دنیا چیزی نداشت، جز صد درهم که آن را در مخروبه و در زیر خاک پنهان کرده بود. گاهی در میانه شب، بهلول محل را می شکافت و به قدر نیاز یک درهمی بر می داشت و باز بقیه را در زیر خاک مخفی می کرد.

از قضا کفشدوز شبی از شب ها که خوابش نمی برد به بیرون نگاه کرد. بهلول را دید که در حال کنار زدن خاک در گوشه ای از مخروبه بود. او احتمال داد که بهلول در آن محل، چیزی را پنهان کرده است. فردا آن روزی که بهلول مخروبه را ترک کرد، کفشدوز وارد خرابه شد و محل را شکافت. کیسه درهم را یافت. آن ها را برداشت و آرام، خرابه را ترک کرد.

از قضا نیمه شبی که بهلول به پول احتیاج داشت؛ رفت و جای پول‌ها را زیر و رو نمود، اثری از پول‌ها ندید. او احتمال داد که تنها کسی که می تواند پول را برداشته باشد، کفشدوز است.

لذا هیچ سر و صدایی نکرد. چند روز گذشت و بهلول به خانه کفشدوز رفت.

بهلول در خانه کفشدوز به کفشدوز گفت:برادر من وارثی ندارم. اما می خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. برایم حسابی بکن.

کفشدوز گفت:بفرما برادر. در خدمت هستم.

بهلول محل چند خرابه را نام برد و ذکر کرد که در هر کدام از خرابه های چه مبلغی را پنهان کرده است. در آخر هم گفت در همین خرابه هم فلان مبلغ پنهان کرده است. از کفشدوز پرسید کل پول ها چقدر شده است.

کفشدوز گفت:دو هزار دینار.

بهلول تأملی نمود و بعد گفت:رفیق عزیز! می‌خواهم مرا مشورت کنی!

کفشدوز گفت:هر مشورتی بخواهی در خدمت هستم.

بهلول گفت:می‌خواهم همه پول‌ها را که در جاهای دیگر پنهان کرده ام، همه را به همین جایی که سکونت دارم، انتقال دهم. چه صلاح می بینی؟

کفشدوز بلافاصله گفت:فکر بسیار عالی و پسندیده ای است. باید تمام دارایی خود را در نزد خودت نگه داری.

بهلول گفت:پس مشورت تو را قبول می‌نمایم و می‌روم تا تمام پول‌ها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم. این را گفت و فوراً از نزد کفشدوز دور شد.

کفشدوز بعد از رفتن بهلول با خود گفت:بهتر است این مختصر پولی را که از زیر خاک بیرون آورده‌ام سرجای خود بگذارم. بعد که بهلول، تمامی پول‌ها را آورد به یک‌باره محل آنها را پیدا و تمام پول‌های او را بردارم.

با این فکر تمام پول‌هایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت. پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پول‌ها را نگاه کرد، دید که کفشدوز پول‌ها را باز گردانده و سر جای خود گذاشته است. پول‌ها را برداشت و خرابه را ترک کرد و به جای دیگری نقل مکان کرد.حکایت های جالب و پندآموز بهلول دانا 4.3 1775 این مطلب مفید بود ؟1526249