روزنامه شرق / ۱۴۰۳/۰۲/۱۳
یک روز به نام کارگر یک عمر به کام کارفرما
آقای مهندس اخم را توی صورتش انداخت بود و اصلا به اطراف نگاه نمیکرد. کاغذ را توی دستش مچاله کرده بود و برای اینکه غیظش را نشان دهد، بیآنکه صورتش را به بالا بگرداند، کاغذ را پرت کرد به طرف «آقا محسن» و گفت: برو بیرون.